چشم هایی که نمیخندید p4

بزن ادامه ...
لایک و کامنت فراموش نکنیا !!
________________________________
یه نگاه، یه لرزش، یه نقشه...
از اون روز به بعد، یه چیزی توی نگاه شایان تهرانی تغییر کرده بود.
دیگه فقط با صدای بلند درس نمیداد، بعضی وقتها وسط توضیح دادنهاش، بیدلیل نگاهش سمت آخر کلاس میرفت... دقیقاً جایی که شیدا مینشست.
یه روز، وسط توضیح دربارهی تعادل نیروها، یه سؤال پرسید و بعد خودش خندید:
«ببخشید... سؤال سخت بود؟ شیدا خانم چرا ساکتی امروز؟ همه منتظر جوابهای فلسفیان!»
صدای خندهی کلاس بلند شد. شیدا از خجالت قرمز شد.
نیلوفر اما... اخماش رفت تو هم.
ولی لبخند شایان فرق داشت. نرم بود. از اون لبخندهایی که فقط مخصوص یه نفرن.
و درست همون موقع، نیلوفر گوشیشو از کیفش درآورد. یه عکس قدیمی با شایان، که کنار هم بودن و لبخند میزدن، گذاشت تو استوری.
زیرش هم نوشت:
*بعضی چیزها هیچوقت فراموش نمیشن... حتی اگه تظاهر کنیم تموم شدن.*
شیدا استوری رو دید. دلش یهجوری شد. خودش هم نمیدونست چرا ناراحت شد. مگه اصلاً اهمیتی داشت؟ اون فقط استادش بود، همین.
ولی اون شب، توی خوابش، خودش رو تو همون کلاس دید...
و شایان داشت فقط به اون نگاه میکرد.
***
فرداش، بعد از کلاس، موقع خروج از دانشگاه، صدایی صداش زد:
«شیدا!»
برگشت.
آرمان بود. همونقدر مغرور، ولی یهذره کمطاقتتر از همیشه.
«میتونی یه لحظه وایسی؟»
شیدا ایستاد.
آرمان مستقیم بهش نگاه کرد. نگاهش پر از یه حس عجیب بود. نه خشم، نه علاقه... یه ترکیب غریبی از هر دو.
«فکر نکن همهچی همونیه که نشون میده. تهرانی... بلده چجوری توجه جلب کنه.»
شیدا اخم کرد.
«چرا اینو بهم میگی؟»
آرمان چند ثانیه ساکت موند. بعد آروم گفت:
«چون نمیخوام یکی مثل تو گولش رو بخوره. دلم نمیخواد ببینم اون نگاهت کنه و بعد ولت کنه... مثل بقیه.»
شیدا جا خورد.
«تو... چرا اهمیت میدی؟»
آرمان یه لحظه مکث کرد. بعد با لحنی خیلی سرد گفت:
«شاید چون برای اولین بار، یه نفر بود نگام نکرد و آویزونم نشد چون معروفم. تو... رفتارت فرق داشت.»
و بدون اینکه منتظر جواب بشه، برگشت و رفت.
شیدا هنوز سر جاش ایستاده بود.
و یه چیزی تو دلش شروع کرده بود به دویدن. یه چیزی عجیب... خطرناک... و شاید عاشقانه.